مسئلۀ کردها چند سال است که جسته و گریخته مطرح میشود، ولی کمتر کسی صریح به آن میپردازد. همه کمابیش نگرانی هایی دارند، ولی یکی میگوید هنوز به جایی نرسیده، دیگری یادآوری میکند که ستمدیده اند، آن دیگری نمیخواهد دعوا راه بیافتد، یکی دیگر به خود تلقین میکند که مهم نیست، بعدی فکر میکند که اگر حرفش را نزنیم خودش درست خواهد شد و... خلاصه دلایل برای احتراز از پرداختن به مطلب فراوان است. تحولات اخیر عراق کار را به جایی رسانده که باید حرف را زد و صریح هم زد و گفتاری را که استقلال طلبان کرد در میان مینهند، جداً حلاجی نمود. از همین ابتدا روشن کنم که حساب عموم کردها را از این جدایی طلبانی که بی هیچ پایه ای، مدعی نمایندگی شان هستند و در هر کشوری هستند، چشم به راه یاری بیگانه، جدا میدانم. حرفهایم متوجه است به گروه اخیر و البته همتایانشان در چهار گوشۀ منطقه .
قوم و ملت
اول از همه حکایت ملت و قوم است که در این گفتار حسابی با هم خلط شده، در بعضی موارد از سر بی اطلاعی و در بعضی دیگر محض بهره برداری. استقلال طلبان، کردها را «ملت» میخوانند که از اصل بی معناست. ملت به داشتن دولت جهانشمول معلوم و تعریف میشود و مجموعه ایست که میتواند افرادی از اقوام (و نژادها و زبانها و مذاهب و...) مختلف را در دل خود بپذیرد و در عرض هم جا دهد. ورود به ملت و خروج از آن هر دو ممکن است. در مقابل، قوم نه قرار به تحلیل بردن اختلاف ها دارد و نه قادربه این کار است. در قوم شاخصهای فرهنگی و خویشاوندی نقش اصلی را بازی میکند، هرکس در دل قومی به دنیا میاید، در همانجا هم میمیرد. عضویت در آن آزاد نیست و خروج از آن هم ممکن نیست.
مشکل جدایی طلبان این است که به دولتهای ملی که در دل آنها زندگی میکنند، صرفنظر از سن و سابقۀ این دول، تهمت قومی بودن میزنند و در مقابل، خود را ملت قلمداد میکنند که هر دو نادرست است. چگونه این کار را انجام میدهند؟ اول با نفی وجود ملت، به کمک اختراع قومی که وجود خارجی ندارد. مثل حکایت قوم فارس در ایران، تا به این بهانه دولت ملی را که بر سر کار است، قومی بشمارند. از سوی دیگر برای تعریف ملت، به جای معیار دولتی و سیاسی که معیار درست است، شاخصهای قومی (فرهنگی و خویشاوندی و...) تعیین میکنند تا بتوانند خودشان را ملت محسوب نمایند. در یک کلام، بر خلاف واقعیت تاریخی، جای ملت و قوم را با یکدیگر عوض میکنند تا بتوانند کار خود را پیش ببرند.
در این چارچوب فکری، اگر هم بتوانند دولتی تشکیل بدهند، جز دولتی قومی نخواهد بود، دقیقاً به همان معنایی که تهمتش را به دیگران میزنند، یعنی به کار گیرندۀ معیارهای قومی و تحمیل کننده اش به دیگران، بدون هیچ توانی برای فراگیر شدن و پذیرش تنوع؛ یعنی جامع تمامی عیوبی خواهند بود که به دیگران نسبت میدهند. تفاوت در این است که معیار رد و قبول دیگران، قوم خودشان خواهد بود. در جمع، دعوایشان بر سر کنار زدن معیارهای قومی و رفتن به سوی معیارهای ملی نیست، بر سر مسلط کردن معیارهای قومی خودی است و پسروی از مرتبۀ ملی. اگر چنین سودایی دارند، به این دلیل است که اصلاً به تفاوت اصلی بین ملت و قوم و اینکه ملت است که به تنوع و آزادی اعضایش میدان میدهد، اعتنایی ندارند و نمیخواهند داشته باشند. چون اگر این تفاوتها را بپذیرند، گفتار سیاسی شان فرو خواهد ریخت.
این را نیز باید اضافه کرد که دولت قومی یکدست در جایی وجود نداشته و ندارد، این صرفاً توهمی است ایئولوژیک. در دولتهای ملی انواع تفاوتهای موجود، به درجات مختلف پذیرفته است، بدون اینکه به پایه و اساس وحدت ملت و دولت لطمه ای بزند. از آنجا که در دولت قومی اصلاً جایی برای این تفاوتها پیشبینی نشده است، ایجاد این قبیل دولتها، با پاکسازی قومی همراه است. نمونه ها هم فراوان است و هم اخیر.
از این گذشته، اگر منطق تقسیم قومی اصل قرار بگیرد، حدی برای کوچک شدن واحدهای سیاسی معلوم نخواهد بود و هرکدام آنها میتواند به حد یک دهستان هم برسد. یادآوری کنم که دولتهای ملی هم یکشبه موفق به مهار تنوع هایی که در دلشان قرار دارد، نشده اند. این کار، یعنی ملت ساختن از اقوام متعدد، قرنها طول میکشد و تازه موفقیت همه در این زمینه در یک سطح و اندازه نیست و همیشه جا برای بهتر شدن هست. با این احوال، وای به دولتی که افق دیدش در حد قوم باشد. در جایی که نه دولت جهانشمول در کار است و نه سابقۀ قویم فرهنگی، اسم دولت ملی عنوانیست پوچ.
سودای استقلال
کسی مایل نیست اصطلاح «تجزیه طلب» در مورد او به کار برود، همه ترجیح میدهند که «استقلال طلب» خوانده شوند. حال به این یکی از نزدیک نگاهی بکنیم. اسباب حیرت است که ظرف سالهای اخیر، هرکس صحبت از استقلال کشوری در برابر قدرتهای بزرگ میکند، فوراً در معرض اتهام خیالپردازی و غافل شدن از واقعیتهای جهان قرار میگیرد و همه به او خرده میگیرند که دیگر عصر استقلال و این حرفها گذشته و همه به هم بسته هستند و این مفهوم از اعتبار افتاده. ولی تا صحبت از استقلال این و آن منطقه از یک کشور میشود، ناگهان سکوت تؤام با احترام همه جا را فرامیگیرد و حتی زیرلبی تشویق هایی هم میشنویم!
اول از همه بگویم که نفس استقلال نه بی معنی بوده و نه خواهد شد. معنی استقلال این نیست که کشوری بتواند هر کار دلش خواست بکند، چنین استقلالی احدی ندارد؛ معنیش این است که بتواند در شرایطی که همه اش فراهم آوردۀ خود او نیست و تابع تصمیم او هم نیست، خودش برای خودش تصمیم بگیرد و البته پیامدهای آنرا هم مسئولانه بپذیرد. نکته ای که باید اضافه کرد، این است که همۀ کشورها یکسان استعداد استقلال ندارند، هرچند حقشان برای این کار برابر است. توان استقلال از میزان قدرتی برمیخیزد که برای اتکای به خودشان دارند.
این کشورهای بزرگ و دولتهای قویند که برای قدرتهای تجاوزگر ایجاد اشکال میکنند. برنامۀ تقسیم کردن کشورهای منطقه به قطعات کوچک، درست به دلیل استقلالی که میتوانند در برابر حرص سروری آمریکا و مطامع منطقه ای اسرائیل نشان بدهند، در دستور کار قرار گرفته است، نه محض ضعیف نوازی. در این شرایط، مستقل شدن از یکی از کشورهای منطقه، در حکم گرفتن استقلال از یکی برای فروشش به دیگری است. از دیدگاه سیاست جهانی، کارکرد تجزیه طلبان همین است. کشورهایی که اینها میخواهند درست کنند، از هیچ جهت قوتی ندارند، فقط به کار این میایند که پایگاه منطقه ای برای قدرتهای جهانی بشوند، یا خادم یکی از همسایگان دور و نزدیک. در مورد کردستان عراق روشن است که اسرائیل و آمریکا و ترکیه و البته اولی بسیار بیش از بقیه، بهره ورندگان از استقلال واحد یا واحدهای کوچک کرد خواهند بود. حتی تصور ساختن کردستان بزرگ را هم نکنید که نه اختلافات داخلی خودتان میگذارد و نه اربابتان اجازه خواهد داد. اگر اینها موفق به از هم پاشاندن کشورهای باسابقۀ منطقه بشوند، جلوگیری از برآمدن کشور بزرگ جدید، برایشان آب خوردن خواهد بود. خلاصه کنم، اسم دولت بر خود میتوان گذاشت، ولی از استقلالی که لازمۀ بامسما شدن این اسم است، خبری نخواهد بود، جز همان شعاری که داده میشود. استقلالی که حرفش را میزنید، حرف هواست، همانطور که در سطح قوم بازیتان میدهند، در سطح ملت هم خواهند داد. دستتان هم به جایی بند نخواهد بود.
ستم مضاعفکسی مایل نیست اصطلاح «تجزیه طلب» در مورد او به کار برود، همه ترجیح میدهند که «استقلال طلب» خوانده شوند. حال به این یکی از نزدیک نگاهی بکنیم. اسباب حیرت است که ظرف سالهای اخیر، هرکس صحبت از استقلال کشوری در برابر قدرتهای بزرگ میکند، فوراً در معرض اتهام خیالپردازی و غافل شدن از واقعیتهای جهان قرار میگیرد و همه به او خرده میگیرند که دیگر عصر استقلال و این حرفها گذشته و همه به هم بسته هستند و این مفهوم از اعتبار افتاده. ولی تا صحبت از استقلال این و آن منطقه از یک کشور میشود، ناگهان سکوت تؤام با احترام همه جا را فرامیگیرد و حتی زیرلبی تشویق هایی هم میشنویم!
اول از همه بگویم که نفس استقلال نه بی معنی بوده و نه خواهد شد. معنی استقلال این نیست که کشوری بتواند هر کار دلش خواست بکند، چنین استقلالی احدی ندارد؛ معنیش این است که بتواند در شرایطی که همه اش فراهم آوردۀ خود او نیست و تابع تصمیم او هم نیست، خودش برای خودش تصمیم بگیرد و البته پیامدهای آنرا هم مسئولانه بپذیرد. نکته ای که باید اضافه کرد، این است که همۀ کشورها یکسان استعداد استقلال ندارند، هرچند حقشان برای این کار برابر است. توان استقلال از میزان قدرتی برمیخیزد که برای اتکای به خودشان دارند.
این کشورهای بزرگ و دولتهای قویند که برای قدرتهای تجاوزگر ایجاد اشکال میکنند. برنامۀ تقسیم کردن کشورهای منطقه به قطعات کوچک، درست به دلیل استقلالی که میتوانند در برابر حرص سروری آمریکا و مطامع منطقه ای اسرائیل نشان بدهند، در دستور کار قرار گرفته است، نه محض ضعیف نوازی. در این شرایط، مستقل شدن از یکی از کشورهای منطقه، در حکم گرفتن استقلال از یکی برای فروشش به دیگری است. از دیدگاه سیاست جهانی، کارکرد تجزیه طلبان همین است. کشورهایی که اینها میخواهند درست کنند، از هیچ جهت قوتی ندارند، فقط به کار این میایند که پایگاه منطقه ای برای قدرتهای جهانی بشوند، یا خادم یکی از همسایگان دور و نزدیک. در مورد کردستان عراق روشن است که اسرائیل و آمریکا و ترکیه و البته اولی بسیار بیش از بقیه، بهره ورندگان از استقلال واحد یا واحدهای کوچک کرد خواهند بود. حتی تصور ساختن کردستان بزرگ را هم نکنید که نه اختلافات داخلی خودتان میگذارد و نه اربابتان اجازه خواهد داد. اگر اینها موفق به از هم پاشاندن کشورهای باسابقۀ منطقه بشوند، جلوگیری از برآمدن کشور بزرگ جدید، برایشان آب خوردن خواهد بود. خلاصه کنم، اسم دولت بر خود میتوان گذاشت، ولی از استقلالی که لازمۀ بامسما شدن این اسم است، خبری نخواهد بود، جز همان شعاری که داده میشود. استقلالی که حرفش را میزنید، حرف هواست، همانطور که در سطح قوم بازیتان میدهند، در سطح ملت هم خواهند داد. دستتان هم به جایی بند نخواهد بود.
ستم مضاعف توجیه رایجی است که سالهاست در بارۀ استقلال طلبی گروه های قومی به گوش ما میخوانند. مقصود اینست که مشمول استبدادی که همه را شامل میشده است، بوده ایم، ولی بیشتر رنج برده ایم چون آنکه زور میگفته همولایتی ما نبوده و از قوم دیگری بوده است و به این ترتیب قوم خودش را جلو انداخته و ما را سرکوب کرده. هستۀ داستان بیشتر به ابراز غیرت های ایلیاتی شبیه است تا چیز دیگر، ولی خود گفتار از تولیدات جنبی داستان دولت طبقاتی است که چپگرایان میگفتند و از آن گفتار چپگرا به به گفتار قومگرا سرایت کرده است. آنجا میگفتند دولت ادعا میکند مال همه است ولی مال طبقه ای معین است؛ اینجا میگویند دولت بیخود ادعای ملی بودن دارد، مال یک قوم معین است. به این ترتیب حتی دولت دمکراتیک هم ستمکار محسوب خواهد شد، فقط ستمش دوقلو نخواهد بود.
حال برویم سر معنی دمکراسی که اصل است و باید در ایران برقرار بشود. نکتۀ مهمی که باید از هم الان روشن کرد، این است که دمکراسی اصولاً رابطۀ بین فرد و دولت را به طور مستقیم سامان میدهد و برای این کار واسطه ای نمیپذیرد. نه که وجود انواع و اقسام گروه های اجتماعی و از جمله اقوام را نفی کند، نه حتی اینکه در اعتبار آنها تردید نماید. نکته این است که دولت دمکراتیک برای قوم و مذهب و نژاد و... شخصیت حقوقی قائل نیست و به آنها به طور مجزا و مستقل نقش سیاسی نمیدهد. یعنی قرار نیست فرد یک رأی داشته باشد، گروه صنفی یکی دیگر، گروه قومی یکی دیگر و... دلیلش هم فقط این نیست که صحنۀ سیاست شلوغ میشود و پیچیدگی پیدا میکند، این است که هدف دولت دمکراتیک فراهم آوردن بیشترین آزادی برای فرد است و احالۀ بیشترین حق انتخاب به او. برای همین است که فرد فارغ از هر بستگی دیگر، با دولت طرف میشود و دولت مانع میگردد تا گروهی واسطه ای، آزادی فرد را در این میان محدود کند یا از بین ببرد، بخصوص گروه قومی. دولت دمکراتیک برای قوم شخصیت سیاسی قائل نیست و نمیباید هم باشد. در این کار ستمی نیست. قوم گروه سیاسی نیست و اگر بشود، اختیارش به طور دمکراتیک دست به دست نخواهد شد و تابع ساختارهای سنتی خواهد ماند. مجموعۀ غیردمکراتیک بزرگی خواهد بود در دل دمکراسی و مزاحم کار آن. این جاهایی که میبینید پارلمان منطقه ای در کار است، تعریف و طرز عملش به معنای اخص قومی نیست، تابع تقسیمات کشوری است. قوم نمیتواند پارلمان داشته باشد و شوراهای ایلیاتی هم نه پارلمان است، نه بر مدار دمکراسی میچرخد و نه حافظ آزادی اعضای قوم است.
فدرال شدن
داستان فدرال شدن هم مدت درازی است که از سوی قومگرایان به عنوان راه احتراز از تجزیه به دیگران عرضه میگردد، عده ای هم که خود از قومی نیستند ولی چشمشان به همانجایی است که استقلال طلبان، با ساختن اصطلاحات مبهم و شمردن مزایای فدرالیسم خیالیشان، به این حرفها دامن میزنند. کسی چه میداند، شاید دستۀ فدرال های سبز هم راه افتاد ـ بالاخره باید مردم را یک جوری رنگ کرد، خم رنگ هم که حاضر است. اینکه چرا مملکتی که قرنهاست وحدت یکدست دارد، باید بیاید و ناگهان فدرال بشود، اصلاً معلوم نیست. ولی همین حالت میانه روانه داشتن و به میان نیامدن نام استقلال، باعث شده تا برخی دیگر هم به طور ضمنی یا صریح، مطلب را جدی بگیرند که نیست. آنهایی که از همه خیالپردازتر هستند، محض جلب رضایت همه، میگویند که فدرالیسم غیر قومی میخواهند که تنها خاصیتش ناراضی کردن همه است. فدرالیسم آنجایی راه حل است که به کار نزدیک کردن گروه های بیگانه (و نه فقط اقوام بیگانه) بیاید، در جایی که قرار باشد گروه ها و اقوام پیوسته را از هم دور کند، خودش مسئله میشود.
اگر در این خیالپردازی فدرال، ارجاعتان به نظام قدیم کشورداری است که عثمانی و ممالک محروسه ساختار امپراتوری داشتند و اصولاً با اقوام و اصناف و خلاصه گروه های اجتماعی که پیدایش و ساختارشان تابع خواست دولت نبود، طرف بودند، نه با «افراد» و به همین دلیل، نه فقط به عنوان بازیگران سیاسی به رسمیتشان میشناختند، بلکه اصلاً تسلط خود بر امپراتوری را به یاوری آنها (و در عین دخالت در طرز کارشان) تأمین میکردند. چنین ساختاری نه به مدرن شدن حکومت میدان میداد، نه به برقراری دمکراسی که دولت را با فرد طرف میکند. آن وضعیت را مرجع سخن گفتن از خودمختاری کردن، در حکم ارجاع به دنیایی است که با تجدد مرده است.اگر مقصودتان فدرال به معنای جدید است که باید توجه داشته باشید که در آن وحدت اصل است و دولت مرکزی حافظ وحدت، بر همۀ ایالات برتری دارد. فدرالیسم جدید نقطۀ رفتن به سوی وحدت است در جایی که وحدت مطلوب از ابتدا قابل تحقق نبوده است. برای همین هم هست که در کشورهای فدرال، اختیارات دولت مرکزی از ابتدای برپایی، روز به روز افزایش یافته است. ایالات متحده نمونۀ خوبی برای مشاهدۀ این امر است. از روز تأسیس این کشور، دائم بر اختیارات واشنگتن افزوده گشته. نه به این دلیل که قوم زورگویی آنجا نشسته یا اینکه تمرکزگرایان، بر خلاف خواست دیگران، چنین چیزی را به همه تحمیل کرده اند. به این دلیل که ادارۀ مؤثر مملکت چنین چیزی را اقتضا میکرده و در جایی که دمکراسی برقرار است، برتری بخشیدن به تمرکز یا عدم تمرکز، در درجۀ اول تابعی از ادارۀ بهینۀ کشور است. در تاریخ آمریکا، دعواهای عمدۀ ایالات با دولت مرکزی بر سر جلوگیری از یکدستی بوده که دولت فدرال میخواسته در کشور ایجاد کند، و به نام آزادی انجام گرفته. البته همه جور آزادی، یکی از معروف ترین مواردش، آزادی برده داری بود که منجر به جنگهای انفصال شد.
ایالات جنوب آمریکا میخواستند به هر قیمت هست برده داری را حفظ کنند و شمالی ها حاضر بودند که این امر را بپذیرند تا وحدت مملکت از هم نپاشد. ولی جنوبی ها که میدیدند با توسعۀ ایالات متحده، دیر یا زود در اقلیت خواهند افتاد و سامان اقتصادی و اجتماعیشان بر هم خواهد ریخت، به دمکراتیک ترین شکل، به راه جدایی رفتند. اگر شمال وارد جنگ شد، به دلیل این نبود که میخواست برده های جنوب را آزاد کند، میخواست وحدت کشور فدرال را حفظ نماید. اعلام لغو برده داری مال میانۀ جنگ است نه اولش، موقعی که روشن شده بود که پیشنهاد اولیه به ایالات جنوب قابل اجرا نخواهد بود. توجه داشته باشید که اگر ایالات متحده امروز برای بقیه نسخۀ تجزیه مینویسد، با اتکای به تجربۀ خودش مینویسد و مقصودش روشن است.داستان فدرال شدن هم مدت درازی است که از سوی قومگرایان به عنوان راه احتراز از تجزیه به دیگران عرضه میگردد، عده ای هم که خود از قومی نیستند ولی چشمشان به همانجایی است که استقلال طلبان، با ساختن اصطلاحات مبهم و شمردن مزایای فدرالیسم خیالیشان، به این حرفها دامن میزنند. کسی چه میداند، شاید دستۀ فدرال های سبز هم راه افتاد ـ بالاخره باید مردم را یک جوری رنگ کرد، خم رنگ هم که حاضر است. اینکه چرا مملکتی که قرنهاست وحدت یکدست دارد، باید بیاید و ناگهان فدرال بشود، اصلاً معلوم نیست. ولی همین حالت میانه روانه داشتن و به میان نیامدن نام استقلال، باعث شده تا برخی دیگر هم به طور ضمنی یا صریح، مطلب را جدی بگیرند که نیست. آنهایی که از همه خیالپردازتر هستند، محض جلب رضایت همه، میگویند که فدرالیسم غیر قومی میخواهند که تنها خاصیتش ناراضی کردن همه است. فدرالیسم آنجایی راه حل است که به کار نزدیک کردن گروه های بیگانه (و نه فقط اقوام بیگانه) بیاید، در جایی که قرار باشد گروه ها و اقوام پیوسته را از هم دور کند، خودش مسئله میشود.
اگر در این خیالپردازی فدرال، ارجاعتان به نظام قدیم کشورداری است که عثمانی و ممالک محروسه ساختار امپراتوری داشتند و اصولاً با اقوام و اصناف و خلاصه گروه های اجتماعی که پیدایش و ساختارشان تابع خواست دولت نبود، طرف بودند، نه با «افراد» و به همین دلیل، نه فقط به عنوان بازیگران سیاسی به رسمیتشان میشناختند، بلکه اصلاً تسلط خود بر امپراتوری را به یاوری آنها (و در عین دخالت در طرز کارشان) تأمین میکردند. چنین ساختاری نه به مدرن شدن حکومت میدان میداد، نه به برقراری دمکراسی که دولت را با فرد طرف میکند. آن وضعیت را مرجع سخن گفتن از خودمختاری کردن، در حکم ارجاع به دنیایی است که با تجدد مرده است.اگر مقصودتان فدرال به معنای جدید است که باید توجه داشته باشید که در آن وحدت اصل است و دولت مرکزی حافظ وحدت، بر همۀ ایالات برتری دارد. فدرالیسم جدید نقطۀ رفتن به سوی وحدت است در جایی که وحدت مطلوب از ابتدا قابل تحقق نبوده است. برای همین هم هست که در کشورهای فدرال، اختیارات دولت مرکزی از ابتدای برپایی، روز به روز افزایش یافته است. ایالات متحده نمونۀ خوبی برای مشاهدۀ این امر است. از روز تأسیس این کشور، دائم بر اختیارات واشنگتن افزوده گشته. نه به این دلیل که قوم زورگویی آنجا نشسته یا اینکه تمرکزگرایان، بر خلاف خواست دیگران، چنین چیزی را به همه تحمیل کرده اند. به این دلیل که ادارۀ مؤثر مملکت چنین چیزی را اقتضا میکرده و در جایی که دمکراسی برقرار است، برتری بخشیدن به تمرکز یا عدم تمرکز، در درجۀ اول تابعی از ادارۀ بهینۀ کشور است. در تاریخ آمریکا، دعواهای عمدۀ ایالات با دولت مرکزی بر سر جلوگیری از یکدستی بوده که دولت فدرال میخواسته در کشور ایجاد کند، و به نام آزادی انجام گرفته. البته همه جور آزادی، یکی از معروف ترین مواردش، آزادی برده داری بود که منجر به جنگهای انفصال شد.
در جایی که وحدت حاصل است، کسی به قهقهرا نمیرود که تازه فدرالیسم برقرار سازد. اگر در مملکت صاحب وحدت، فدرالیسم میطلبید و میجویید، برای این است که میخواهید از آن به عنوان تختۀ پرش برای تجزیه استفاده کنید و درست در جهت عکس آن که در همه جا رفته، به حرکتش بیاندازید. هدفتان روشن است و برای همه هویدا. در این شرایط، مخالفت با آن از سوی دیگران منطقی ترین کار است.
خلاصه کنم، گفتار فدرالیست شما نیمی سنتی و ماقبل مدرن است و اصلاً در جهان امروز مابه ازأ ندارد، نیم دیگرش که مدرن است اصلاً ارتباطی با منطق فدرالیسم ندارد، هیچکدامش هم به چیزی نمیارزد. درست از همان معجونهای ایدئولوژیکی که ناگهان در کشورهای جهان سوم مد میشود و اگر عرضه کننده زورش برسد، به حلق همه میکند و بعد وای به حال همه.
برابری یا برتری؟
یکی از اشکالات گفتارهای جدایی طلب که مختص کردها هم نیست، این است که از ذکر مصیبت و نبود برابری آغاز میشود، ولی دقیق که شدید میبینید که انگیزۀ عمده اش طلب برتری است.. اول از همه در همین اصرار بر ملت خوانده شدن.
«ملت» در چشم قومگرایان اعتبار و اهمیتی پیدا کرده است که «قوم» از آن محروم است. ملت شمرده شدن، اسباب تفاخری محسوب میگردد که از اقوام دریغ شده است و کوشش برای به دست آوردن این امتیاز، یکی از دلایل پافشاری بر ملت خوانده شدن است. نمونۀ بسیار شبیه به این را که مدتیست در ایران شاهدیم، مربوط است به استان اعلام شدن این و آن منطقه. توجه داشته اید که تعداد استانهای کشور به طرز عجیبی بالا رفته است. یکی ازدلایل اصرار مردم این مناطق به استان شدن، همین احساس کسب اعتبار از عنوان استان است. بی توجه به اینکه شهرستان و استان، از جنس تقسیمات کشوری است، نه درجۀ نظامی است و نه لقب اشرافی است نه... و اصلاً قرار نیست اعتبار خاصی به همراه بیاورد.
مکانیسم رقابت برای دستیابی به اعتبار، در مورد ملت و قوم نیز به همین ترتیب عمل میکند. آنهایی که به جد معتقدند که هر کس ملت خوانده شود، به نوعی برتری دست یافته، با وجود اینکه به ظاهر، به قومیت خود تفاخر میکنند، در ته دل، قوم بودن را مایۀ سرافکندگی میدانند و در صدد ترقی هستند. آنچه را که ستم میشمرند و تابش را ندارند، برابری است با دیگر اقوام، نه ستمی که قومی موهوم بر آنها روا داشته است. قومی به اسم قوم ایرانی نداریم که باقی را منکوب کرده باشد. یک ملت ایران داریم و اقوام این کشور که تازه همۀ ساکنانش (بخصوص در شهرهای بزرگ که بوتۀ اختلاط اقوام است) بستگی قومی ندارند، به نسبت ملت ایران که همۀ مردم کشور جزوش هستند، در موقعیت برابر قرار دارند. اگر قومگرایان ندای ملت بودن سر میدهند، برای سر بیرون کردن از اقوام دیگر و رقابت با ملت ایران است، نه رقابت با «قوم فارس» یا رهایی از زورگویی این قوم افسانه ای.توضیحی اضافه کنم. شاید بتوان منطقه یا حتی دهستانی را هم طبق قانون، استان شمرد. داستان البته مضحک است، ولی از آنجا که تقسیمات کشوری صرفاً طبق قانون تعریف میشود، میتوان پذیرفت، یا لااقل به آن اعتنایی نکرد، حتی اگر با تعاریف عرفی این کلمات که در آن فرضاً وسعت استان هم مد نظر قرار میگیرد، هماهنگی نداشته باشد. ولی مسئلۀ ملت و قوم چیزی نیست که بگوییم به جادوی حکم دولتی، یکشبه یکی را تبدیل به دیگری میکنیم. همانطور که بالاتر گفتم، ملت هم باید مانند قوم در طول تاریخ ساخته بشود، منتها با منطقی متفاوت و هر چه باشد، از امروز به فردا برقرارش نمیتوان کرد.
مال خود را میبرید یا مال دیگران را؟
این وسط این حرف هم هست که کردها میخواهند بساطشان را جمع کنند، منطقه شان را جدا کنند، سهمشان را بردارند و بروند دنبال کار و زندگیشان. میگویند چرا به آنها ایراد میگیرید؟ باید پرسید: مقصود کدام سهم، کدام خاک، کدام جمعیت، کدام منابع طبیعی است؟
مملکت شرکت سهامی نیست و از به هم چسباندن چند قطعۀ جداگانه ساخته نشده است. حتی در جایی هم که فدرال باشد، از این حرفها نمیتوان زد که بگوییم یک عده شرکت کرده اند، بعد هر کس خواست جدا میشود. مثال جنگهای انفصال را برای همین آوردم. تازه ایالات آمریکا ماهیت قومی ندارند، در قانون اساسی شخصیت حقوقی دارند و نمایندگان منتخب و مرزشان هم روشن است. در مورد کشورهای یکپارچه، مرز مشخصی در کار نیست تا جدایی در امتداد آن انجام بگیرد، شخصیت حقوقی هم که نیست، فقط هستند عده ای که سر خود ادعای نمایندگی دیگران را میکنند.
تصور میکنید که مرز را میتوان با معیار قومی معین کرد؟ خیر! اول برای اینکه قوم خودش مرز روشن ندارد، دوم برای اینکه سرزمینی که فقط یک قوم در آن زندگی بکند، نداریم. قوم مرز مشخص ندارد چون شاخصهای فرهنگی و خویشاوندی و حتی جغرافیایی که در تعریف آن به کار میرود حالت دقیقی ندارد که بتوان با آن به این راحتی افراد را از هم جدا کرد؛ برعکس ملت که مرزش روشن است و در نقطۀ تماس واحدهای متمایز واقع شده، مرزش خاکستریست و به تدریج کمرنگ میشود. اول از همه اشخاصی هستند و فراوان هم هستند که پدر و مادرشان هرکدام از یک قومند، تکلیفشان چیست؟ بعد اینکه برای قبول و رد نامزدان عضویت در دولت قومی تا چند پشت میخواهید عقب بروید؟ از این گذشته، اعضای یک قوم معین هیچکدام به طور یکدست شاخصهای فرهنگی آن قوم را واجد نیستند، خط را هرکجا که بکشید، عده ای بیرون میمانند، حداقلی اش هم که بکنید مرز از بین میرود. در ضمن کدام سرزمین قومی است که مرزهایش در طول تاریخ تغییر نکرده باشد؟ در این شرایط، کسی به بخشهای ثابت که کوچکترین هم هست قانع نمیشود و همه از همان ابتدا طالب گسترشند، و نه فقط به حساب تاریخ، بلکه به حساب احتیاجات امروزشان، فقط برایش محمل تاریخی میتراشند. خلاصه اینکه تعیین مرز خواه ناخواه با جنگ انجام میپذیرد، چون راه دیگری برای تعیین آن نیست. نمونه هایش در همین چند دهۀ اخیر فراوان است.
از اینها گذشته، تعیین سهم فقط مربوط به خاک نیست که در جای خود هزار مشکل ایجاد میکند. منابع طبیعی هم هست. این منابع را که متعلق به همۀ ملت است، نمیتوان به همین راحتی صاحب شد، نمیتوان چون فقط مال اهل محل نیست و نمیشود سر خود، به خود اختصاصشان داد، تازه اگر برخی نخواهند به سبک کردستان عراق، در میانۀ شلوغی ها چیزی را هم سرش بیاندازند که معمولاً میخواهند.ز همۀ اینها مهمتر استقلال است، یا به عبارت دقیقتر امکانات استقلال. شما با جدا شدن از هر کشور موجود، فقط استقلالی را که فکر میکنید گرفته اید، به قدرتهایی که پشتیبانتان شده اند، نمیفروشید، استقلال کشوری را هم که از آن جدا شده اید، در معامله جا میدهید. این است کالای اصلی که به قیمت پشتیبانی دیپلماتیک و نظامی و باز گذاشتن دستتان در تصاحب بخشی از منابع طبیعی مشترک، از شما میخرند، وگرنه استقلال خود شما نه موجود است و نه اگر اسماً هم پا گرفت، به چیزی میارزد تا مشتری پیدا کند. در اینجاست که بهتر از هر مورد دیگر معلوم میشود مال خود را نمیفروشید، بلکه حق دیگران را به معرض فروش میگذارید. کشور بزرگی که به این ترتیب تضعیف میشود، بازندۀ اصلی است، شما بازندۀ کوچکید، ولی باخت خود را به دیگران تحمیل میکنید. تحمیل میکنید تا مختصر امتیازی صاحب شوید که اصلاً ارتباطی با بهای آن چیزی که فروخته اید و فقط به خودتان تعلق نداشته، ندارد.
سخن آخر
خلاصه میکنم. تفاوت قوم و ملت را نادیده میگیرید و جایشان را با هم عوض میکنید تا حرفتان پیش برود. استقلالتان جز اسم نخواهد بود، وگرنه پشتیبانی نمیگرفتید. ستم مضاعفتان نه در استبداد معنی دارد نه در دمکراسی. طرح فدرال شدنتان هم جز دورخیز برای تجزیه نیست. در نهایت هم اگر موفق شوید، بیش از آنکه حق خود را بگیرید، حق دیگران را ضایع کرده اید. شکوه از نابرابری میکنید، ولی دنبال برتری هستید، تازه از موضع نامناسب. آخر از همه اینکه بر سر مال دیگران معامله میکنید نه مال خود. قرنهاست در مملکتی زیسته اید، ولی تا شلوغی میشود، مصیبتی نازل میگردد یا استبدادی روی کار میاید که از هر مصیبتی بدتر است، به جای یاری به همه برای خلاصی از مشکل، بار خود را میبندید و میگویید: حال که اینطور شد، من دیگر نیستم! و آب به آسیب کسانی میریزید که مانند لاشخور میخواهند از همین وضعیت کمال سؤاستفاده را بکنند. کلاهتان را قاضی کنید، این است ستم مضاعف، یا آن داستانهایی که به دیگران عرضه میکنید؟
در طول تاریخ، بارها به دستاویز استقلال ،آلت دست این و آن شده اید و در عین دادن خسارات قابل توجه و متضرر کردن دیگران، به استقلال هم نرسیده اید. این بار نوبت اسرائیل است که بازیتان بدهد تا قرینه ای بسازد بر فلسطینی که چندین سال است اشغال کرده. سر همگان و در درجۀ اول کشورهای این خطه را، به بهانۀ احقاق حقوق قومی که اگر هم در حقش ظلم شده، لااقل کسی خاکش را از او نگرفته، گرم کند و برای خودش فرصتی فراهم نماید تا قومی را که حتی زمینش را هم از او غصب کرده، به هر ترتیبی هست از سر باز کند، بلکه به دولت قومی ـ مذهبی خودش که بر مدار آپارتاید میگردد، رونقی بدهد.
۱۲ ژوئیۀ ۲۰۱۴
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است
http://iranliberal.com/ لینک مقاله در سایت ایران لیبرال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر